اِنّی بُعثتُ مُعلِّماً



بسم الله الرحمن الرحیم

 

یادم نیست دقیقاً چندسالم بود که پدرم دوچرخه آهنی برام خرید و گفت که از حالا به بعد میتونم بیرون از خونه دوچرخه سواری کنم و من با فکر اینکه دیگه مجبور نیستم با سه چرخه پلاستیکی چهاردیواری خونه رو دور بزنم سر از پا نمیشناختم، وقتی میخواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم همه هم سن و سال هام بدون کمک از دو چرخ کوچیک کمکی، جلوی چشم هام ویراژ میدادن اما من بدون کمک اضافی نمیتونستم سوارش بشم! وقتی متلک ها و کری خوندن های بقیه بچه ها که به سمتم روونه میشد رو بابام شنید چرخ های کمکی رو برداشت، اعتراض کردم که بدون کمک چرخ ها نمیتونم دوچرخه کوچولو محبوب آبی رنگم رو هدایت کنم اما اون سرسختانه مخالفت کرد خم شد توی صورتم و گفت نباید همیشه به کمک دیگرون تکیه کنم و منتظر باشم یکی از غیب به دادم برسه اگه میخوام تو زندگی موفق بشم باید خودم تلاش کنم و به هدف برسم؛ یک روز که م قرار بود به خونه مامان بزرگ پدریم بریم و از قضا خونه عمه ام در همسایگی اونجا بود من دوچرخه ام رو همراهم بردم با پسرعمهٔ تقریباً همسن خودم به سمت کوچه راه افتادیم که آسفالت نبود و اون بارها شاهد افتادن من از دوچرخه و زخمی شدن من بود اما هربار که به قصد کمک به سمتم میومد میگفتم نه! من میتونم از پسش بربیام؛ اون روز به معنای واقعی کلمه من بارها زمین خوردم اما هر دفعه مشتاق تر، حریص تر برای یادگیری بلند میشدم؛ بالاخره من دوچرخه‌سواری یاد گرفتم اما مهم تر از اون این بود که فهمیدم هیچ چیز بدون تلاش بدست نمیاد و اینکه در نهایت فقط به خودم باور و اطمینان داشته باشم؛ الان که به این خاطره و تجربهٔ شیرین فکر میکنم درسی که پدرم بهم یاد داد خیلی ارزشمند تر از دوچرخه آبی کوچولوم بود.

آسیه شاهوزهی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها